سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها! با رحمت خود که با آن، همه نیکی هارا برای اولیائت گِرد آورده ای و با آن، بدی ها را از دوستانت دور ساخته ای، مرا دریاب . [امام صادق علیه السلام]
 
پنج شنبه 93 شهریور 13 , ساعت 12:0 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

حالت احتضار


قال علی (ع)

اه من قله الزاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم المورد

آه از کمی توشه ( عبادت ) و درازی راه و دوری سفر ( آخرت ) و سختی ورودگاه ( قبر و برزخ و قیامت ) .

                                                                             (نهج البلاغه / حکمت 74 )

حالت احتضار

چند روز بود که درد سراسر وجودم را فراگرفته و به شدت آزارم می داد .

سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد.

کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند ، همسر، فرزندان ، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهاشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم . با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هر چند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام . فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم.

مرگ (جدایی روح از بدن )

الناس ینام فاذا ماتوا انتبهوا ،

مردم در خوابند ، هنگامی که بمیرند ، هوشیار و بیدار می شوند.

در این هنگام نا گاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را برنوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند. در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمی کردم اما هر چه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری درناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود، تا اینکه دستش به گلویم رسید . تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه در آید.

عمویم که پیر مردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت : عمو جان شهادت را بگو ، من می گویم و تو تکرار کن :

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و ان علیا ولی الله و…

او را می دیدم و صدایش را می شنیدم . لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را برزبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه وزشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من می خواستند شهادتین را نگویم . شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند.

عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان ،در آخرین لحظات زندگیم داشتند.

زبانم سنگین و گویا لبهایم را بهم دوخته شده بود. واقعا در مانده شده بودم . دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه ؟ از کدام راه ؟ بوسیله چه کسی ؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند ،‌با آمدن آهنا مرد سفید پوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های نا پاک فرار کردند. هر چند در آن لحظه آن نورهای پاک وبی نظیر را نشناختم اما بعد ها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (ع) بودند. که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز وزبانم سبک شده ، لبهایم را تکان دادم وشهادتیم را زمزمه کردم ، در این لحظه دستهای آن سفید پوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده آرام شدم .

انگار تمام دردها و رنجها را برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آنروز آزادی و آرامش نداشتم حال ربان وعقلم به کار افتاده بود ، همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم . در این لحظه نگاهم به سمت آن مرد سفید پوش افتاد پرسیدم : تو کیستی ؟ از من چه می خواهی ؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو .

گفت : تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم . از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند . خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم : درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تورا بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم ، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی ؟ ! فرشته مرگ در حالیکه لبخند می زد گفت : من برای جدا کردن روح از بدن ، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای ، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است . به پایین نگاه کردم وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود. جسدم در میان اقوا و آشنایان بدون هیچ گونه حرکتی برزمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری از نزدیکانم ، در حالی که در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند ، ناله و فریاد شان به آسمان بلند بود، تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشودند که : زود بود ، چرا؟ … با خود اندیشیدم : اینان برای چه ؟ و برای که؟ اینگونه شیون می کنند ؟ خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم ، مگر می شد…. … فریاد برآوردم : عزیزان من ! آرام باشید ، مگر آرامش و راحتیم را نیم خواستید ؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!

من اکنون ، پس از آن درد جانفرسا ،‌به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام .

با شمایم آی ! آیا صدایم را نمی شنوید ؟ گریه تان برا ی چیست ؟ شکوه و شکایت از چه می کنید ؟! ‌فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید .

فریاد و فغان حاضران ،‌همچنان سر بر آسمان می سایید ، در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت : این جماعت را چه شده ؟ فریاد وفغان از چه می کنند ؟ شکوه و شکایت از چه کسی ؟ چرا می گریید ؟ چرا بر سر می کوبید ؟ به خداقسم من به او ظلم نکردم ، روزی او از این دنیا تمام شده است ، اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا ، جان مرا می گرفتیتد . بدانید که نوبت شما هم می رسد ، آنقدر به این منزل می آیم تا هیچکس را باقی نگذارم اطاعات و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز وشب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم .

جمعیت به کار خود مشغول ، و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند .

آرزو می کردم : کاش در دنیا یک بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم ، تا درسی برای امروزم می بود. اما … افسوس و صد افسوس !

پارچه ای بربدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند. مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده ها مان به اینجا آمده بودم . در این حال ، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه ، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند .

به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم ، بر سر غسال فریاد زدم : آهسته تر ! مدارا کن‌! همین چند لحظه پیش از این ، روح از رگهای این بدن ، خارج گشته و آنرا ضعیف و نا توان کرده .

غسل تمام شد . آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم ، بربدنم پوشانیدند.

آن روزها فکر می کردم خرید کفن ، یک عمل تشریفاتی است ، اما    … چه زود بدنم را سفید پوش کرد. واقعا دنیا محل عبور است .

با شنید ن صدای دلنشین الصلوه … الصلوه … الصلوه … نوعی آرامش به من دست داد.

 

تشییع جنازه

« من می روم ، مطمئن باشید که شما هم خواهید آمد ، فکر نکنید مرگ برای غیر شماست ، جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز غافلید »

وچون نماز تمام شد ، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین ، بار دیگر دلم را آرام کرد . من نیز بالای جنازه قرار گرفتم به واسطه علاقه ام به جسد ، همراه او حرکت کردم .

تششییع کنند گان را به خوبی می شناختم ،‌عده ایی زیر تابوت را گرفته و گروهی ، در عقب تابوت در حرکت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز.

حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود از این رو ، از حضور برخی افراد ، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم ، بوی بسیار بدی که از آنها متصاعد بود، آزارم می داد .

چند تن از آنها را بصورت میمون می دیدم در حالیکه قبلا فکر می کردم ، آدمهای خوبی هستند . از سوی دیگر ، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش ، شامه ام را نوازش می داد . این در حالی بودکه من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم ، شاید هم غیبت دیگران ، او را از چشمم انداخته بود و یا …

تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان ،‌با نگرانی از آینده ، آنها را همراهی می کردم .

در حالیکه ، بسیاری از تشییع کنندگان ، زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله و … مشغول بود ، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند . به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم . عجبا ! پس شما کی از خواب غفلت بر خواهید خواست ؟ سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و …  می کنید ؟!

 چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می بودید به آن روزی که از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افکند.

دستتان از زمین کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من ،‌مهلت بطلبید ،  اجازه باز گشتن  نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید که ای کاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان باقی ، می اندیشیدم .

دستان من ! من هم دعاتان می کنم که دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آباد تر . اما شما را به خدا ، از خواب غفلت برخیزید و لحظه یی سر در گریبان تفکر فرو برید . اگر به فکر من نیستید ، لا اقل به فکر آخرت خود باشید ،‌به فکر آن روزی که به من ملحق خواهید شد ، این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری کنید ، اگر اینجا به فکر مرگ نباشید ، پس کجا به خود خواهید آمد ؟ گویا برای شما نیست ، جای تعجب است که مرگ برای شما نیست ، جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز هم غافلید . آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم :

« ای عزیزان من ! دنیا شما را بازی ندهد ، چنانکه مرا بازی گرفت »

مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.

سئوال قبر

هنوز مدت زیادی از رفتن «رومان » نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.

صدا ، نزدیک و نزدیک تر می شد و ترس ووحشت من بیشتر . تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمانم ظاهر شدند.

اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست ، پس فهمیدم که این دو «نکیر » و «منکر » اند .

در همین حال ، یکی از آن دو ، جلو آمد و چنان فریادی برکشید که اگر اهل دنیا می شنیدند ، می مردند .

فکر کردم دیگر کارم تمام است . لحظه ای بعد آندو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند : پروردگارت کیست ؟ پیامبرت کیست ؟ امامت کیست ؟ ….  از شدت ترس ووحشت زبانم بند آمده بود و عقلم از کار افتاده بود، هر چند فهم وشعورم نسبت به دنیا صد ها برابرشده بود اما در اینجا بیاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد . چه می توانستم بکنم ؟! سرم بزیر افتاد ، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم .

درست در همین لحظه که همه چیز را تما شده می دانستم ، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه کنان گفتم : ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسانها ، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید ، از کرم شما بدور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید …..

و این بار آنها با صدای بلند تری سوالاتشان را تکرار کردند .

چیزی نگذشت که قبرم روشن شد ،‌نکیر و منکر مهربان شدند، دلم شاد وقلبم مطمئن و زبانم باز شد ، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم : پروردگارم خدای متعال (الله ) ، پیامبرم حضرت محمد ( صلی الله علیه واله ) امامم علی و اولادش ، کتابم قرآن ، قبله ام کعبه  ، … می باشد .

نکیر و منکر در حالی که راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری بسوی جنم گشودند و بمن گفتند : اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود ، سپس با بستن آن در ، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشانی از بهشت داشت . آنگاه به من مژده سعادت دادند .

با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد . حالا مقداری راحت شدم .

از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم ، بسیار مسرور و خوشحال بودم .

آمدن گناه

آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم . پرونده را به او سپردم و گفتم :

از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار .

گفت : تا آنجایی که در توان باشد ، برای لحظه یی تنهایت نخواهم گذاشت مگر آنکه …

رنگ از رخسارم پرید ، و حشت زده پرسیدم : مگر چه ؟!

گفت : مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد برمن غلبه یابد که دیگر خوددانی و آن همراه !

پرسیدم : آن کیست ؟

گفت : تا آنجا که به یاد دارم ، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی   ….

اما نامه اعمال دست چپ تو ، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد ،شخص دیگری که نامش گناه است ، او را از تو باز پس خواهد گرفت . آنگاه اگر او برمن غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد و گرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم : پرونده او را می دهیم تا از اینجا برود. نیک گفت : او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند.

گفتگوهامان ادامه داشت ، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد .

آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد . در این لحظه هیکل رشت و کریهی در قبر ظاهر شد .

از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم ، ناگهان دست کثیف و متعفنش را برگردنم آویخت و قهقه زنان فریاد بر آورد :

خوشحالم دوست من خوشحالم و بسیار خوشحال و  .. و باز همان قهقهه مستا نه اش را سر داد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت . زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم . وقتی به هوش آمدم ، سرم بر زانوی نیک بود ، اما با دیدنچهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست گمان کردم که آن هیکل متعفن ـ یعنی گناه ـ بر او فائق آمده و پیروز گشته . اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد ، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت : غم مخور ، با لاخره تواتستم پس از یک در گیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم .

برخاستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست برگردن نیک انداختم و گفتم : من دوست دارم ، تو همیشه در کنارم باشی ، از آن شخصی بد هیکل رشت رو بیزارم و ترسان . راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او برایم بسیار لذتبخش تر است . چرا که وقتی گناه ، در کنارم قرار می گیرد ، وحشتی بزرگ به من دست می دهد.

نیک با حالتی خاص گفت : البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای

با تعجب گفتم : من ؟ ! من هر گز خواهان او نبوده ام .

گفت : به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به این شکل در آورده است ، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید



لیست کل یادداشت های این وبلاگ